دومين فرشته زيباي من

تولدت هزاران بار مبارکمون باشه

تولد تولد  تولدت مبارک  تولدت هزاران هزاران بار مبارک خیلی خیلی از خدا ممنونم که گلی مثل تو رو بهمون داده مرسی مهربان که اومدی تا دنیای داداشی و ما رو زیباتر کنی خیلی خیلی دوست داریم عزیز دلم.... پی نوشت: چون امشب تولدت بود، دوست داشتم حتما واست پست بذارم حالا بعدا انشالله عکس و ادامه ماهگردهاتو می نویسم دوستدارت مامانی  
11 بهمن 1399

10 ماهگی و آش دندونی

نفس دلم بالاخره توی 10 ماهگی مرواریدهاتو درآوردی خیلی خیلی خوشحال شدم، چون همه می پرسیدن دندون درآوردی یا نه  و من استرس می گرفتم البته یادمه داداشتم توی 9 ماهگی اولین دندونشو درآورد. خداروشکر اولین دندونو توی تاریخ 11 آذرماه و دومی رو توی 26 آذر ماه درآوردی دندونات مبارکمون باشه یه آش دندونی خوشمزه درست کردم و با مامان جون رفتیم خونه خاله زهرا اینا یه چیز دیگه چند بار بود می دیدیم وسط بازی هات یدفعه میشینی مثل حالت دستشویی کردن بعد دقت که کردم دیدم هروقت پی پی داری این مدلی می شینی واقعا موندم تو کار خدا که توی فسقل بچه از کجا میدونی باید اینجوری پی پی کنی خدایا صدهزار مرتبه شکرت ...
11 بهمن 1399

9 ماهگی و راه افتادن محمدصدرا

پسر مهربونم خداروشکر نه ماهه شدی خیلی باهوشی و همه کارها رو سریع تقلید میکنی وقتی بیدار میشی از خواب سریع میری سراغ داداشت تا اونم بیدار کنی تو غذاخوردن خیلی بدقلقی، این ماه تازه وزنت رسید به 7700 گرم میدونم کمه ولی چاره ای ازم بر نمیاد غذاهای مختلف و امتحان میکنم ولی خیلی میلی میخوری یه روز یه چیز و میخوری اما فرداش دیگه نه ولی در عوض توی 9 ماه و 21 روزگی ماشالله کامل راه افتادی راه رفتنت مبارکمون باشه ...
11 بهمن 1399

هشت ماهگی و اولین قدمهای راه رفتن به تنهایی

مهربون خودم توی هشت ماهگی بابای کردن و یاد گرفتی و دقیقا هشت ماه و 25 روزگی وقتی خونه مامان جون اینا بودیم حدود 5 قدم راه رفتی و پریدی تو بغل باباجون هممون چقدر ذوق کردیم و خوشحال شدیم و بیشتر از همه آقا داداشت زودی بزرگ شو که پارسا منتظره باهات بازی کنه ...
11 بهمن 1399

هفت ماهگی جوجه

فسقلم توی هفت ماهگی وزنت رسید به 7300 گرم تو این ماه دست زدن و یاد گرفتی و با کمک شروع کردی به راه رفتن دقیقا مثل داداشت زود راه افتادی (خداروشکر) خیلی کارات مثل داداش پارساته دقیقا مثل اون دوست داشتی به جای اینکه تو روروئک بشینی اونو هل بدی یه ماشین بنز سفید هم که داداشی داره دیگه شده واسه خودت تا بیددار میشی میری سراغش و مشغول هل دادانش میشی قربونت بشم ...
11 بهمن 1399

شش ماهگی تربچه

نفس مهربونم سلام ببخشید که با تاخیر می نویسم ولی سعی کردم تمام موارد مهم رو توی خاطرات ماهانه ات ثبت کنم. تو شش ماهگی خیلی جیگرتر و خوردنی تر از قبلت شده بودی شش ماهگی واسه دومین بار بردمت آتلیه و عکس های خیلی خوشکلی ازت گرفتیم خداروشکر واکسن 6 ماهگیت خوب بود و مثل ماههای قبل اذیت نشدی توی شش ماهگی دور سرت 42 قدت 67 سانتی متر و وزنت 6800 بود خداروشکر تقریبا هر ماه 200 گرم اضافه میکنی. که البته من اولا خیلی نگران بودم بعد فهمیدم هر بچه ای سیستمش فرق میکنه و خداروشکر تو سالمی و نباید الکی نگران بشم. راستی توی شش ماهگی واسه اولین بار انگشتای پاتو کردی تو دهنت و خوردیشون. (قربونت برم) راستی ...
11 بهمن 1399

5 ماهگی

اولین روز از 5 ماهگی، مامان جون واست یه خورده فرنی درست کرد و مامانی بهت فرنی داد. دوست داشتی و مامان تصمیم گرفت از اونجا که وزنت کم بود یکم زودتر روند غذاخوردنت و شروع کنه. 5 ماه و 11 روزت بود که تونستی بدون کمک بشینی. ماشالله ورجه وورجت زیاده، شاید واسه همینه که یه خورده وزنت کمتره. داداشت و خیلی دوست داری و با خنده اون، خودتم ذوق میکنی و می خندی. از آهنگ میان برنامه شبکه پویا هم خیلی خوشت میاد و در هر حالی که باشی حتی شیر خوردن، با شنیدن این صدا به سمت تلویزیون برمیگردی. کلا خیلی به صدا حساسی. حسابی خوردنی شدی و با خنده هات دل همه رو میبری. خاله زهرا خیلی...
22 آذر 1399