دومين فرشته زيباي من

چهارماهگی

وقتی واسه واکسن چهارماهگیت رفتیم بهداشت و کارشناس بهداشت بهم گفت که یه مقدار کمبود وزن داری، خیلی ناراحت شدم. با خودم فکر کردم شاید مربوط میشه به اسباب کشی که ماه پیش درگیرش بودیم و حتما خوب نرسیدم بهت شیر بدم. اما خداروشکر قد و دور سرت خوب بود. وزنت 5900 گرم، قد 63 و دور سرت 41.5 بود. واکسن چهار ماهگی هم خیلی سخت و ناجور بود. وقتی اومدیم خونه، حدود 2 ساعت بعدش بیحال شدب و بدجور آوردی بالا که من و مامان جون کلی ترسیدیم. توی چهار ماهگی پاهاتو شناختی و با تعجب به انگشت های پات نگاه میکردی. از قبل خیلی سعی میکردی که بگیریشون و بالاخره توی چهار ماهگی تونستی واسه اولین بار انگشت های پاتو با دستای کوچ...
22 آذر 1399

سه ماهگی

به قدم خیرت تونستیم به لطف خدا، یه خونه بزرگتر بخریم و تقریبا سه ماهه بودیم که اومدیم توی خونه جدیدمون. این یکی خونه خیلی از خونه قبلی مون بزرگتره و خوبیش اینه که نزدیک مامان جون و باباجون اهوازی شدیم. طوری که مامان جون بیشتر صبحها میاد پیشمون و کمکم میکنه که تو رو بگیره تا منم به کارای خونه برسم. راستی نگفتم که چقدر باباجون بهت علاقه داره. تو هم اینقدر دوستش داری که تا می بینیش گل از گلت میشکفه. باباجون هم مدام میبردت روی تابی که توی حیاطشون دارن و اونجا تابت میده. تقریبا سه ماه و نیمت بود که تونستی واسه اولین بار کامل غلت بزنی. یه چیزی که خیلی دوست داری اینه که پتو تو میکشی روی صورتت، وقتی پتو...
22 آذر 1399

واکسن دوماهگی

امروز واکسن دو ماهگی تو زدیم. خداروشکر تب شدید نکردی اما تقریبا 4-3 ساعت بعد تزریق واکسن اونقدر بیحال شده بودی که همه نگرانت بودیم. یدفعه رنگت پرید و زرد شدی از درد و بیحالی. اما تا عصر کم کم بهتر شدی. قربونت برم وزنت شده 5 کیلوگرم، قدت 57 و دور سرت 38 سانت شده، هزارماشالله. راستی نگفتم بهت که از بدو تولد زردی داشتی که حدود 13.8 بود اما آقای دکتر گفت دستگاه نیاز نداره و با شیر و قطره بیلی ناستر خداروشکر بهتر شدی. نافت 3 روزگی افتاد و هزارماشالله مثل داداشت از همون 20 روزگی دیگه منو شناختی و با چشات دونبال میکردی. توی 24 روزگی هم رفتیم آتلیه و ازت عکس گرفتیم که انشالله عکسا...
22 آذر 1399

یک ماهگی، کرونا، ختنه و اولین سفر کلوچه

جیگر دلم سلام الان دیگه یک ماهت کامل شده. داداشی روز به روز بیشتر عاشقت میشه و خیلی دوست داره. دقیقا یک ماه و 14 روزت بود که رفتیم دزفول و عمه و مامان جون و باباجون دزفولی رو دیدی. اولش غریبی کردی و گریه کردی اما بعدش دیگه کم کم شناختی شون. تقریبا 20 روز بعد از تولدت ویروس کرونا توی ایران شیوع پیدا کرد. اوضاع خیلی خراب و خطرناک شد. همه مدارس، ادارت، اماکن زیارتی، سیاحتی، هتل ها و هرجا که فکرشو بکنی بسته شد. بیمارستان ها هم عملهای غیرضروری رو انجام نمی دادن. انشالله یه پست کامل از شرایط کرونا رو بعدا مفصل واست می نویسم. خلاصه واسه همین سبب شد که دیر به دیر بریم دزفول. بار اولی که رفتیم نشد ختنه ا...
22 آذر 1399

به جمع خانواده خوش اومدی

محمدصدرای نازنینم بالاخره شما در روز جمعه 11 بهمن، در ساعت 10:50 صبح قدم روی چشم ما گذاشتی و جمع 3 نفره خانواده مون رو تکمیل کردی. نمی دونی داداشت چقدر ذوق دیدنت و داشت و داره. مدام میره و میاد بوست میکنه و قربون صدقه ات میره. خیلی داداش مهربونی داری و خیلی زیاد دوست داره. خاطره متولد شدنتو کامل گذاشتم واست توی وبلاگت تا بعدها بخونیش و لذت ببری. ...
22 آذر 1399

پنجمین جلسه فوتبال

مهربانم سلام امروز داداشت پنجمین جلسه فوتبال شو رفت و تو هنوز نیومدی.... آخه مامان بهش قول داده بود که چهار بار دیگه که رفت فوتبال، داداشش به دنیا میاد ولی مثل اینکه حالاحالاها قصد اومدن نداری. امشب محمدپارسا بهم گفت: مامانی زد زیر قولش. در جوابش گفتم: مامانی دست من نیست که داداشت کی میاد ولی انشالله تا قبل از  ششمین جلسه فوتبالت دیگه بیادش. ************************************************************** دیروز رفتم مطب خانم دکتر. صدای قلبتو واسم گذاشت و خداروشکر همه چیز خوب بود. 38 هفته و 2 روزم بود و بعد از معاینه گفت که هنوز سر کوشولوت نیومده تو لگن و هنوز فرصت دارم...قرار شد اگه تا هفته آینده هنوز نیومده بودی، ...
7 بهمن 1398