دومين فرشته زيباي من

یه اتفاق بد واسه مامان

محمدصدرای عزیزم سلام تقریبا 3-4 هفته پیش، درست وقتی که 24 هفته و 5 روزم بود یه اتفاق بد واسه مامانی افتاد. صبح بود و رفتم سوپری که توی راه برگشت یه موش بزرگ اومد جلوی پای مامان و من هم از ترس زیاد جیغ زدم و با سرعت دویدم که بشدت خوردم زمین. طوری با صورت و شکم افتادم زمین که دوتا زانوهام کامل زخم شدن و تا چند روز نمی تونستم  راحت سجده برم توی نماز. به قدری حالم بد بود که وقتی اومدم خونه تازه فهمیدم چطور افتادم و چقدر نگران حالت شدم. به بابایی که خبر دادم، عصرش با هم رفتیم مطب و همونجا خانم دکتر تو مطبش سونو کرد و گفت همه چیزش خوبه و نگران نباش داره واسه خودش توی کیسه آبش بازی می‌کنه. اونموقع بود که خیالم راحت شد. ...
24 آبان 1398

27 هفتگی

مهربانم سلام خیلی زودتر از اینا می خواستم بیام واست بنویسم که متاسفانه جور نشد حالت خوبه مامان؟ همگی به شدت مشتاق دیدن روی ماهت هستیم. داداشت خیلی هواتو داره و منتظره که بیای و باهاش بازی کنی. فعلا واست یه سرویس خواب و دو تا سرهمی خوشکل سفارش دادم که هر وقت انشالله به دستم رسیدن، عکساشو واست میذارم. خودم که خیلی ذوقشونو دارم. مامان هم یه مقدار احساس سنگینی می کنه و البته کمر درد شدید... اما واسش مهم نیست...همش از خدا میخوام که تو سلامت باشی و  انشالله سر وقت خودت به دنیا بیای. محمدصدرای عزیزم الان 27 هفته و 6 روز هستی و طبق گفته های سایت های مختلف باید توی این وضعیت باشی: جنین 27 هفته‌ای، همه رحم شما ر...
24 آبان 1398

23 هفتگی...

مهربانم سلام امیدوارم که حالت خوب باشه و توی شکم مامانی خوب خوب رشد کنی و وزن بگیری انشالله 21 هفته و 4 روزم که بود رفتم مطب خانم دکتر و صدای قلب نازنینتو شنیدم. کلی خداروشکر کردم و خانم دکتر هم از روی سایز شکمم گفت که خداروشکر رشدت خوبه. یه آزمایش واسم نوشته که انشالله هفته دیگه میرم انجامش میدم. انشالله که همه چیز خوب باشه. راستی خاله نرگس اولین کسی بود که اولین هدیه رو واست گرفت. دو تا جوراب کوشولوی ناز که عکسشو بعدا میذارم توی وبلاگت البته مامانی هم بیکار نیست ها.... دارم دنبال پارچه خوشکل میگردم که سفارش تشک و قنداق و ... اینا رو بدم انشالله راستی دیروز 23 مهر، تولد مامانی بود و شما هم 23 هفته بودی عزیزم خیلی ...
24 مهر 1398

نام زیبای «محمدصدرا»

مهربانم بعد از اینکه جنسیت شما رو فهمیدیم نوبت به این رسید که واست یه اسم خوب پیدا کنیم. گزینه ها زیاد بود اما هر یک بنا به دلایلی نمی شد. خلاصه تا فعلا که شما 19 هفته و 3 روزه هستی نظر من و بابایی روی اسم « محمد صدرا » است که به معنای اعلی و بالا برنده و ارج دهنده است. احساس میکنم قشنگترین اسمی که مناسب شما و شخصیتت هست همین محمدصدرا است. اسمهای زیادی رو بررسی کردم اما این بدجوری به دلم نشست. انشالله یه چهار ماه و نیمه دیگه که بدنیا اومدی با این اسم صدات می کنیم. راستی داداشی خیلی دوست داره. از الان یک کاردستی واست درست کرده که وقتی انشالله به دنیا اومدی سرگرمت کنه. بهم گفت مامانی اینو واسه داداشم درست کردم...
26 شهريور 1398

سونوی آنومالی

مهربانم سلام از آخرین باری که واست نوشتم خیلی می گذره... تو این مدت یه سفر به اصفهان با هم رفتیم. خدا خیلی کمکمون کرد که ماشین تو راه خراب نشد و خداروشکر به سلامت رفتیم و برگشتیم. البته قبلش با باباجون مشورت کرده بودیم. و ایشونم استخاره گرفت و خوب اومد. باباجون گفت صدقه بدین و حرکت کنین. واسه رفت از مسیر جاده ایذه رفتیم که متاسفانه اصلا جاده اش خوب نبود و خیلی اذیت شدم اما برگشت بابایی از جاده خرم آباد اومد و خداروشکر خیلی راحت تر برگشتیم. مهربانم اصفهان که بودیم، شب اول محرم تو هیئت عموعباس اینا بودیم که اولین تکون های واضحتو فهمیدم. اونموقع حدودا 17 هفته و 2 روز بودی. جالبیش...
26 شهريور 1398

سونو NT

دو هفته گذشت اما به چه سختی.... همش تو فکر رشد شما بودم... نمیدونستم بعد این دو هفته که میرم سونو، وضعیتت به چه صورته؟ سعی میکردم با ذکر گفتن خودمو آروم کنم. از بی اشتهایی و ضعف و بی حالیم خوشحال میشدم. احساس میکردم اینها نشونه سلامت تو خواهند بود. صبح بابایی اومد دنبالم و رفتم آزمایش خون. سریع انجام شد و معطل نشدیم اما واسه سونو گفت که فعلا دکتر نیومده و باید بری خونه، خودمون باهات تماس میگیریم. شانس آوردم اون روز خونه مامان جون اینا بودم و با صحبت با خاله زهرا و نرگس یه مقدار از استرسم کم شده بود. وقتی ساعت 12 مجددا با بابایی رفتیم سونو، بی اندازه استرس داشتم. موقعی که روی تخت دراز کشیدم و مانیتور جلومو دیدم همش داشتم ...
27 مرداد 1398

آمپول انوکسپارین

دو هفته گذشت. دو هفته پراسترس... همش منتظر بودم ضعف و گرسنگی و تهوع هام شروع بشه کم اشتها شده بودم اما مثل بارداری اول خیلی ضعف نمیکردم و این منو نگران میکرد. هرچقدر بابایی باهام حرف میزد و دلداریم میداد بازم دل نگران بودم. تا اینکه 23 تیرماه که روز میلاد امام رضا (ع) بود، با بابایی مجددا رفتم مطب. جواب آزمایش خون و ادرار روتینی که دکتر نوشته بود و خودم با محمدپارسا تنهایی رفته بودم انجام داده بودمو و گرفتم و رفتم مطب. خداروشکر همه چیزم خوب بود فقط یکم کم خون بودم و ویتامین دی بدنم کم شده بود. تو مطب دکتر سونو کرد، صدای قلبتو شنیدم اما خانم دکتر با یه حالتی گفت: داروهایی که بهت داده بودمو مصرف میکنی؟ منم گفتم بله، همه...
27 مرداد 1398

به خانواده سه نفره ما خوش اومدی

مهربانم سلام الان که دارم این مطالبو می نویسم شما 15 هفته و 3 روز است که تو دلمی. از اینکه دارم با تاخیر این مطالبو می نویسم ازت عذر میخوام... 11 تیر 98 بود که با داداشت رفتیم مطب خانم دکتر. اونموقع هنوز هیچکس به جز بابات از حضورت خبر نداشت و من خوشحال بودم که داداشت هنوز سواد نداره که تابلوهای روی در مطب رو بخونه. خیلی استرس داشتم و می خواستم وقتی از همه چیز مطمئن شدیم به بقیه خبر بدیم. اون روز ظهر ساعت 5 با محمدپارسا رفتم مطب و داداشت توی سالن منتظر بود که من رفتم داخل اتاق. موقعی که خانم دکتر صدای ضربان قلبتو واسم گذاشت از خوشحالی گریه کردم.....چه حس شیرین و چه روز خوبی بود. اونموقع بود که فهمیدیم شما 8 هفته و 1  روزته...
27 مرداد 1398